تا کافه گودو راهی نمانده بود. زودتر از خانه ابوریحان بیرون اومدم که کمی پیاده‌روی کنم و تو انقلاب چشم چرونی کتابا رو بکنم. آقای مستوفی با آن کت‌و شلوار سفید و لباس آبی نفتی دستش را برایم بلند کرد و سلام داد. سری برایش تکان دادم و بی‌آن‌که بدانم گردنم را کمی جلو آوردم. آقای مستوفی را تقریبا تمام مردم اینجا می‌شناختند. اگر هم کسی نمی‌شناخت با آن لباس‌های عجیب‌وغریبی که می‌پوشید در نگاه اول توجه آدم‌های غریبه را جلب می‌کرد. آقای مستوفی منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تلاش و فعالیت bbce ارزان سرا دیجی‌مطلب (DigiMATLAB) - پورتال جامع مطالب جدید روز دیجی مطلب (Digi MATLAB) deduction وبسایت رویال پرداخت سیم تیغ دار، بلاکر، درب کشویی، تور پرسی، فنس، گابیون، نرده پ